مشخصات شهيد:
نام: ابراهيم
نام خانوادگي: عشقي
وضعيت تاهل: مجرد
تاريخ تولد: 1355
شماره شناسنامه: -
محل صدور: پارس آبادمغان
نوع عضويت: سرباز وظيفه
محل اعزام به جبهه: -
مدت حضور در جبهه: -
محل شهادت: كردستان
تاريخ شهادت: 1376/03/08
محل شهادت: كردستان يگان خدمتي: نيروي انتظامي(ژاندارمري سابق) شهيد: پارس آباد
آدرس محل سكونت قبل از شهادت: پارس آباد - بخش اسلام آباد
زندگينامه شهيد: ابراهيم عشقي
" تمام! خانهام خراب شد و ديگر چارهاي جز گريه نداشتم." اين دو جمله از زبان پدري است که درد در سينهاش را پر كرده است. بيان تأثر قدير عشقي است از ماجراي شهادت فرزندش ابراهيم.
ابراهيم در اول اسفند ماه 1355 به عنوان دومين فرزند خانوادهاي ساكن "اسلامآباد"، در پارسآباد به دنيا آمد. پدرش از طريق كارگري معاش خانواده را تأمين ميكرد.
مادرش او را از سينه شير ميداد و بزرگ ميكرد و هنوز اين طفل عزيز را از سينه دور نکرده بود كه دست روزگار او را از دست فرزندش گرفت و بدين ترتيب ابراهيم نخست به وسيله مادر بزرگ و بعد به وسيله نامادري بزرگ شد.
هنگامي كه به سن بازيهاي خردسالي رسيد، فعاليت زيادي در او مشاهده نميشد. او بيشتر فكر ميكرد و به نظر ميرسيد كه از تنهايي لذت ميبرد.
در دوران كودكي او وضع مالي خانواده خرابتر شد. زيرا اگر چه پدر در دانشكده محقق اردبيلي در كنار اسلامآباد، شغل ثابت كارگري پيدا كرده بود باري تعداد فرزندان و نانخورهاي خانواده افزايش يافته بود در حالي كه حقوق پدري افزايشي نداشت. خانواده همچنان در اسلامآباد ساكن بود. پدرش ابراهيم را در مدرسه ابتدايي شهيد كلانتري فعلي ثبت نام كرد. خوب درس ميخواند اگر چه بعد از كلاس پنجم درگير كار شد و ترك تحصيل كرد.
خوشاخلاق بود. اكنون ديگر در وجود او از آن طفل گوشهگير خبري نبود. هاله محبت گستردهاي داشت و از اين رو دوستان زيادي به دور و برش جمع ميشدند.
هنگامي كه از درس و مدرسه فارغ ميشدند، يا با دوستانش بازي ميكردند و يا اگر لازم بود مايحتاج پدر را بر ميداشت و قدم زنان به محل كار او ميرفت و حتي اگر مايحتاجي هم در كار نبود، به پيش پدر ميرفت و در باغ دانشكده گردش ميكرد و درس خود را حاضر ميساخت.
نوجوان بود كه پدر از خانه پدري جدا شد و خانواده نوبنياد خانه مستقلي اختيار كردند. ابراهيم خواه به دليل باب نبودن تحصيل علم و خواه به دليل مشكلات فرهنگي و مادي خانواده، ترك تحصيل كرد و به كار پرداخت.
ابراهيم نخست در مزارع به وجينكاري و پنبهچيني پرداخت و سپس در يك كافه رستوران به خدمت ايستاد. اين كار 4 الي 5 سال طول كشيد. بدين ترتيب اندك اندك ابراهيم به سن خدمت رسيد.
هميشه دستش در كار بود جز زماني كه در مسجد بود، بچه مسجد بود ابراهيم. با پدرش ميانه خوبي داشت و چنان رابطهاي با نامادريش داشت كه تنها آشنايان نزديك ميدانستند آنها چه رابطهاي دارند و چقدر همديگر را دوست ميدارند.
مهربان بود و اهل صله ارحام. حرمت هر كسي را سر جاي خود نگه ميداشت و مطابق عرف خانواده به عموي ارشدش، بيش از ديگران حرمت مينهاد.
تا به سن خدمت رسيد، در مركز آموزش نظامي در مشكينشهر آموزش ديد و آنگاه به عنوان جمعي يگان ويژه نيروي انتظامي در اروميه و در "سه راه لجان" به خدمت پرداخت.
اكنون سربازي بود ميانه قامت با ابروان به هم پيوسته قاجاري، سبيلي نورسته، صورتي گندمگون و موهاي پرپشت و در هم تنيده. نه چاق بود و نه لاغر.
سربازي بود زيرك و مدام در جستجوي پيشرفت بود و تلاش ميكرد در زندگي از كسي عقب نماند و بارها گفته بود "كاري" خواهد كرد تا درآينده دست برادرانش را در كار بند نمايد. آرزوي خوبي بود كه شهادت ابراهيم تنها حسرت آن را در دل خانواده جاودانه ساخت.
بارها كه به مرخصي آمده بود، دوستان سرباز و بسيجياش گرد او جمع شده بودند و ميگفتند و ميخنديدند. پدر به ياد ميآورد كه چشمهاي آنها پر از محبت بود.
در همين مرخصي بود كه براي نامادريش قند كادو كرده و روسري کلاغهاي خريده بود. همان روز بود كه نامادري مادرگونه انگشتري و كلاغهاي تازهاي را به او نشان داد و گفت: منتظرم برگردي و برايت خواستگاري كنم. عروسي بگيرم.
ساعتها با هم صحبت كردند. ابراهيم گفت: ما در آنجا موقعيت خطرناكي داريم،آنجا پر از قاچاقچيان است احتمالاً اين آخرين ديدار خواهد بود. فعلا شما هيچ كاري نكنيد تا ببينيم خدا چه ميخواهد."
خواست ومصلحت الهي به گونهاي ديگر بود. دو روز بود كه ابراهيم از مرخصي برگشته بود. حالا تنها 13 ، 14 روز از خدمتش باقي مانده بود. در حالي كه با همرزمانش سوار بر وانت تويوتا بودند و از عملياتي پيروزمندانه باز ميگشتند به كمين دچار آمدند.
گله بزرگي از گوسفند، جاده را مسدود كرده بود. راننده توقف كرد تا به گله آسيبي نرسد. اينجا بود كه گروه ضربت نيروي انتظامي را در سه راه لجان اروميه از هر طرف به گلوله بستند. همرزمانش گلوله خوردند و بر سطح وانت افتادند. ابراهيم گلوله خورد، برگشت تا پاسخ دهد، دوباره گلوله خورد، دوباره برگشت تا پاسخ دهد، و دوباره گلوله خورد.
آن روز هشتم خرداد ماه سال 1376 بود. نيروي گشت و امداد رسيدند و زخميان را به بيمارستان منتقل كردند. ابراهيم هنوز شهيد نشده بود اما لحظاتي بعد به شهادت رسيد وخبر شهادتش پر گرفت و به پرواز درآمد همانطور كه روحش پر گرفته و به پرواز درآمده بود.
پدر در حياط خانه نشسته بود كه در زده شد. عصر بود. در را باز كرد. سربازي پدر را ميخواست.
ـ گفتم اي سركار! فرمانده با من چه كار دارد.
ـ به هر حال تو را ميخواهد.
پدر به خانه برگشت و با پسردايي خود به پاسگاه رفت. آنجا به او گفتند كه فرمانده ناحيه تو را ميخواهد. به پارسآباد رفت و فرمانده ناحيه را ديد.
فرمانده ناحيه براي اعلام خبر مقدمه چيده بود. گفت آقاي عشقي تو چرا در خانه تلويزيون و cd ميفروشي؟ گفتم خدا خانه دروغگو را خراب كند. گفت: برادر زنت كيست. گفتم حسن پروانه! گفت منتظر بمانيد من تحقيق ميكنم.
"من بيرون در منتظر بودم. حوصلهام سررفت و رفتم تو و گفتم شما از من بازجويي ميكنيد يا از حسن؟ فرمانده گفت شما را به خدا ميسپارم سوء تفاهم شده بود.
حسن هم با ما به اسلامآباد آمد. به خانه كه رسيديم حسن گفت من گرسنهام چيزي بياوريد بخورم."
پدر با خود فكر كرد: اگر اتفاقي افتاده بود لابد حسن هم ناراحت ميشد. شب گذشت. صبح اول وقت نماز بود كه درب حياط به صدا درآمد. پدر خود را به بيرون رساند. همه همسايهها به بيرون ريخته بودند و سياه پوشيده بودند. گفتند ابراهيم زخمي شده است و ميآيد.
پدر و مادر سوار اتومبيل شدند و خود را به سه راهي "سربند" رساندند. آنجا بود كه پدر ازدحام جميعت را ديد با خود گفت اين همه حضور!! لابد ابراهيم شهيد شده است!
ابراهيم شهيد شده بود. او را با هواپيما به اردبيل رسانده بودند و حالا پيشروي پدر با آمبولانس به پارسآباد ميبردند. آمبولانس وارد حياط سپاه پاسدارن انقلاب اسلامي شد. ديگر همه چيز واضح بود.
پدر پيكر مطهر فرزندش را كه از سينه، سه تا گلوله خورده بود، تحويل گرفت. ابراهيم با موج موج اشك مردم به سوي آرامگاه شهداي اسلامآباد تشييع شد و جسم خاكياش را به خاك وانهاد در حالي كه روحش پرواز كرده و ابدي شده بود.
آنگاه كه او را به خاك سپردند، نامادريش را ديدند كه کلاغهاي قرمز رنگي كه در يك گوشة آن انگشترياي بسته شده بود، روي قبر فرزندش نهاد. اينها "نشانه"ها بودند كه براي عروسياش تدارك ديده شده بود.
عكس ها و خاطرات موجود از شهيد عشقي: